سلام سللللللللللللللللللااااااااااااااااامممممممممممم سلام به روی ماهتون به چشمون سیاهتون
خوبین؟ خوشین؟سلامتین؟
خیلی وقته نیومدم خیلی خییییییییییللللللللللللیییییییییی دلم براتون تنگ شده
همیشه هم واسه مشکلات نمیتونم بیام میدونم شماها دلتون تنگ نشده ولی من حسابی دلم تنگ شده خب چه خبرا؟ خوش میگذره؟چیکارا میکنین؟
الان خیلی خاطره دارم ولی نمیدونم کدومشو واستون بگم
راستی یه خبر خوب دیگه یه خواهر زاده دارم خیلی خوشگله امروز دقیقا شش ماهشه وای اگه ببینینش چه نازه خاله فداش بشه خب من برم فعلا تا بعد
برچسب : نویسنده : atena memori بازدید : 162
دوستان من رمز وبم فراموش شده بود خیلی ناراحت بودم دیگه یکی از دوستان هم واسم درستید ممنونم ازش اومدم ازش تشکر کنم مرسی
برچسب : تشکر, نویسنده : atena memori بازدید : 170
سلام عزیزان امیدوارم سر حال و زنده باشین
من همیشه دیر به دیر میام معمولا چون اکثر اوقات کار دارم یا نت ندارم
الانم که خودتون میدونین دیگه فصل امتحاناته نمیشه همیشه اینجا بیام خب بریم سر اصل مطلب
امروز جمعه و من سه تا امتحان دیگه دارم یکشنبه هم یکی دارم (دین و زندگی) خب یه دور کردم تا الان با هشتا درس دیگه مونده تا دو دور که گذاشتم واسه فردا.
ظهر که درسم تموم شد دوستم گفت برین وبلاگ ساحل عشقم رو بخونین که رفتم وقتی خوندم واقعا اشکم در اومد و نتونستم همه پستا رو بخونم خدا که هر کی عاشقه به عشقش برسه و سال های طولانی باهم زندگی کنن و باهم بمیرن چون جدا شدن یکی از یارش خیلی بده خلاصه اگه شما هم میخواهین یه سر بزنین به وبلاگ و خداکنه اقا حامد یه عشقی مثله ساحل رو پیدا کنه و براش ارزوی موفقیت دارم .
منم الانم حوصلم سر رفته بود اومدم حرفی بزنم و برم تا بعد امتحانا شایدم زودتر شایدم دیرتر معلوم نی
خب من برم تا یه پست دیگه شما را به خدای بزرگ میسپارم عاشقتونم عزیزان بای
khaterat...برچسب : نویسنده : atena memori بازدید : 169
برچسب : نویسنده : atena memori بازدید : 189
سلام خدمت شما دوستان گلم من برگشتم و یه خاطره دیگه خب سریع بگم تموم شه.
زمانیکه کوچولو بودم دقیقا نمیدونم چند سالم بود رفتیم صحرا خانواده ای با اقوام اون موقع هم من خیلی چیزی نمیدونستم وقتی رفتیم میخواستیم خوراک بخوریم مامانم گفت برو دیسو بیار تا خوراک بخوریم ما هم یادمون رفته بود بعد من شروع کردم واسه گریه کردن که من ظرف خودمون رو میخوام عمم گفت بیا ظرف ما رو بردار ما دوتا اوردیم گفتم نه الا و ب لا من ظرف خودمون رو میخوام مامانم گفت بیا تا بخوریم گفتم نه این دفعه عصبانی شد دنبالم کرد اون موقع دختر عمم هم نامزدی بود نامزدش هم اومده بود همراش هیچی خلاصه من میدویدم تو صحرا بدون کفش و مامانم هم دنبال من میخواست بهم بزنه که دختر عمم اومد گفت بیا پیش ما خوراک بخور گفتم نه من مال خودمونو میخوام گفت بیا حالا فرقی نداره دیگه هم راضی نشدم خوراک واسه من گذاشتن که من نخوردم بعد اونجا یه گله داشت رد میشد که یه دفعه یه میش اومد سالادی که واسه من گذاشته بودنو خورد منم گفتم عمرا دیگه اینو بخورم خلاصه اونروز خوراک نخوردم و واسه من یه خاطره شد هنوز که هنوزه شوهر عمم مسخره میکنه میگه من ظرف خودمو میخوام به من میگه خب اینم از دومین خاطره حالا فردا هم دوتا امتحان دارم واسم دعا کنین ممنون میشم خب تا همینجا فعلا کافیه خداحافظ عزیزان
khaterat...برچسب : نویسنده : atena memori بازدید : 224
برچسب : نویسنده : atena memori بازدید : 300